چراغ جادو

نام:
ايميل:
سايت:
   
متن پيام :
حداکثر 2000 حرف
كد امنيتي:
  
  
 
خدايا، ستاره ها كه رفتند
شب بود هوا هم سرد
هنوز پشت تيربارش ايستاده بود
خسته و مجروح
با باند سفيدي كه بر سرش بسته بود
و غنچه خوني كه از زير سفيدي باند نشست مي كرد.
حالش را پرسيدم
گفت: سرم گيج مي رود و چشم هايم تار شده است.
گفتم: هيچ كس نيست و پل را بايد تا صبح كه نيروها مي رسند نگه داشت .
و او در حالي كه نوار قشنگ تيربارش را پر مي كرد،
خنديد و گفت: تا آخرين نفس خواهيم ايستاد.
بعد خداحافظي كردم و رفتم تا به بقيه بچه ها سري بزنم.
مدتي نگذشت كه ناگهان موشك آر پي جي يازده سنگرِ تيربار را نشانه گرفت .
و دود و سياهي از سنگر بلند شد.
هر جور بود، خودم را به درون سنگررساندم،
مي دانستم كه مي خواهم چه صحنه اي را ببينم.
حيدر، آرام تر از هميشه خوابيده بود،
آنچنان كه تماشايش اشكم را بند نمي آورد.
مستِ مست خوابيده بود، مثل يك گل، مثل همان شب هاي سرد دركه،
ولي اين بار هر چه صدايش كردم، پاسخي نمي داد.
نمي دانم برايش شعر خواندم يا درددل كردم، فقط مي دانستم گريه مي كنم.
هنوز خون باندش خيس بود
و با قيافه اي نازنين و آرام كنار تيربارش خوابيده بود.
آري، حيدر هم رفته بود... !
برهوت كوير را هر چه بجوييد
لابه لاي تل هاي شني را
كُنج واحدهاي فرتوتش را
هر چه بكاويد
چيزي نخواهيد يافت
مگر يك آشنا
به ياد فرزند هور
فرزند خاكريز
و دود و آب و خاك
غواص دشمن شكن عرصه هاي خون و حماسه
جزاير مجنون
كارون، اروند وام الرصاص
فرمانده بي باك
فريادگر كمين هاي جزيره
پيش مرگ مين و سيم خار دار خورشيدي و باتلاق
شهيد داريوش ساكي.