☻☺♫♪ دو دخـــــــتـــر ♣ ♠ دل نوشته های دو دختر و مطالبی دخترونه
| ||
تبلیغات متنی |
5ساله بودم که پدرم ازپیشم رفت ،وقتی ازمادرم میپرسیدم بابام کجاست درجوابم نوازشم میکرد ومیگفت دخترکم بابا رفته پیش خدا - کی برمیگرده - اون دیگه برنمیگرده قراره ما بریم پیشش -کی میریم پیشش ؟دلم براش تنگ شده -هروقت خدادعوتمون کنه ومن ساکت میشدم وبه قاب عکسه پدرم که ربان سیاهی داشت نگاه میکردم واشک توچشام جمع میشد چون بابام جانباز بود ونمیتونست خوب نفس بکشه تا 10 سالگی فکرمیکردم همه باباها مریضن اما وقتی بابای دوستمو دیدم که سالم وسرحال بود فهمیدم نه فقط بعضی باباها مریضن ! مادرم پزشک بود واهل کشور ارمنستان بود ،وقتی پدرم شهید شد خانوادش اصرار کردن که برگرده کشورخودش زندگی کنه اما مادر ایران رو ترجیح داد ،چون دلش میخواست ایران پیش همسرش باشه من هیچ خواهروبرادری نداشتم ویه دختر بچه مسیحی بودم وقتی ابتدایی رو میخوندم فهمیدم بیشتر مردم ایران مسیحی نیستن بلکه مسلمونن اما نمیدونستم مسلمون بودن یعنی چی! من فقط یادگرفته بودم یکشنبه ها برم کلیسا دعا بخونم ،هروقتم مشکلی برام پیش اومد بگم یا عیسی مسیح به دادم برس. تا18سالگی تنها کاری که میکردم درس خوندن بود چون دوست داشتم منم مثل مادرم پزشک بشم تاپدر به من افتخار کنه وقتی از رشته پزشکی قبول شدم ازخوشحالی میخواستم پروازکنم همون سال بود که روز عاشورا اتفاق عجیبی برام افتاد وباعث شد من به دین اسلام علاقه مند بشم ادامه دارد... [ چهارشنبه 90/2/7 ] [ 7:55 عصر ] [ دو دختر ]
|
|
[ طراحی : جــــــــــوک نــــــــــت ] [ Weblog Themes By :sio.parsiblog.com ] |