☻☺♫♪ دو دخـــــــتـــر ♣ ♠ دل نوشته های دو دختر و مطالبی دخترونه
| ||
تبلیغات متنی |
پیروز مندانه آخرین قطعه ی پازل را گذاشت . بلند شد . به قاب پازلی اش که ریز ریز کنار هم چیده شده بود نگاه کرد . از ته دل خوش حال بود . حالا از آن همه در هم ریختگی قطعه های گیج ؛ تصویر طلوع آفتاب به خوبی خود نمایی می کرد . @@@@@@@ اول قطعه های پرتو های نور را برداشت . بعد یک به یک قطعه های چمن زار را که انگار جان گرفته بود از نور آفتاب پازلی ، خراب کرد . بعد هم یک دفعه آسمان آبی را به هم ریخت . قطعه ها دوباره گیج شدند . دست هایش را گرفت جلوی ابر چشمانش . قطعه های آسمان بارانی شده بودند . . . و چمن زار این بار دیگر از باران شور آن ابر ها خیس شده بود . ولی آفتاب هنوز صبورانه می تابید .
[ جمعه 90/2/9 ] [ 3:21 صبح ] [ دو دختر ]
|
|
[ طراحی : جــــــــــوک نــــــــــت ] [ Weblog Themes By :sio.parsiblog.com ] |