☻☺♫♪ دو دخـــــــتـــر ♣ ♠ دل نوشته های دو دختر و مطالبی دخترونه
| ||
تبلیغات متنی |
بسم الله الرحمن الرحیم آمده بودند پسرت را ببرند . چنان بر در می زدند که دیوار های خانه ات به لرزه در آمد .خیلی طول نکشید که خانه ات پر از سرباز شد . پسرت را دیدی که هیکل نحیفش زیر دست و پای سربازان آل خلیفه کتک می خورد . یاد قاسم افتادی و علی اکبر و دلت سوخت از داغی که زینب در کربلا چشید فریاد از تمام وجودت برخاست "الله اکبر الله اکبر " .بی اراده . خودت هم نفهمیدی چه اتفاقی افتاد . این همه نیرو از کجا آمده بود ... فقط کربلا را می دیدی و خیمه های سوخته را و دخترکان در حال فرار را و زینب را که مثل شیر در مقابل یزیدی ها ایستاده بود "الله اکبر الله اکبر " خانه ات را به هم ریخته بودند . ظرفهایت را شکسته بودند . پسرت را کتک زده بودند و سوار ماشین کرده بودند اما تاب تحمل حتی صدای فریادت را هم نداشتند . فرمانده یوغور آل خلیفه با چشمان غضب آلود فریاد زد :خفه شو پیر زن باز هم جراتت بیشتر شد "الله اکبر الله اکبر " -بهت گفتم خفه شو پیرزن . و تفنگش را به سمتت گرفت . دنیا دیگر برایت ارزشی نداشت و مگر خون تو رنگینتر از خون پسرت بود و خون پسرانت که در خیابان و بیمارستان جانشان را تقدیم کرده بودند .و خون قاسم و علی اکبر و عون و... -بزن . مرا هم بکش ..."الله اکبر الله اکبر " حالا فریادت وحشتش را بیشتر کرده بود . خواست تیری رها کند اما هیبت فریادت تمام بدنش را به لرزه در آورد . به عقب برگشت و همراه دوستان پلیدش تو را تنها گذاشت . تو را و دلت را که همراه پسرت رفته بود ...
[ شنبه 90/2/10 ] [ 11:42 صبح ] [ دو دختر ]
|
|
[ طراحی : جــــــــــوک نــــــــــت ] [ Weblog Themes By :sio.parsiblog.com ] |