☻☺♫♪ دو دخـــــــتـــر ♣ ♠ دل نوشته های دو دختر و مطالبی دخترونه
| ||
تبلیغات متنی |
با صدای زوزهی باد از خواب پرید. چند لحظهای همانطور هاج و واج ماند و به خوابی که دیده بود فکر کرد. باریکهی خشک شدهی اشک را از روی صورتش پاک کرد. دلش میخواست دوباره پتو را روی سرش بکشد و بلند بلند گریه کند. همه جای خانه بوی خاک میداد؛ قاب عکس مادرش بیشتر از همه چیز خاک گرفته بود. با دست آنقدری از خاک را پس زد که بتواند چشمان مهربان مادر را از پس خاکها ببیند. مدتی با همان چشمان مهربان حرف زد؛ اما آخرش تاب نیاورد. چادرش را سر کرد؛ پلهها را دو تا یکی کرد و زد بیرون. توی راه حالش را نمیفهمید. میدوید و با خودش حرف میزد. بالاخره رسید پیش مادرش. خودش را انداخت توی بغلش؛ آنقدر درددل و گریه کرد تا آرام شد. گلهای یاس را که موقع آمدن از حیاط خانه چیده بود؛ روی قبر گذاشت و بلند شد. میخواست خاک چادرش را بتکاند؛ یاد خوابش افتاد، یاد چادر خاکی... [ شنبه 90/2/17 ] [ 4:41 صبح ] [ دو دختر ]
|
|
[ طراحی : جــــــــــوک نــــــــــت ] [ Weblog Themes By :sio.parsiblog.com ] |