☻☺♫♪ دو دخـــــــتـــر ♣ ♠ دل نوشته های دو دختر و مطالبی دخترونه
| ||
تبلیغات متنی |
از یک استاد سخنور دعوت بعمل آمد که درجمع مدیران ارشد یک سازمان ایراد سخن نماید. محور سخنرانی درخصوص مسائل انگیزشی و چگونگی ارتقاء سطح روحیه کارکنان دورمیزد. استاد شروع به سخن نمود و پس از مدتی که توجه حضار کاملا" به گفته هایش جلب شده بود،.... چنین گفت: "آری دوستان، من بهترین سالهای زندگی را درآغوش زنی گذراندم که همسرم نبود". ناگهان سکوت شوک برانگیزی جمع حضار را فرا گرفت! بقه رو در دادمه مطلب بخونید خیلی با حاله
استاد وقتی تعجب آنان را دید، پس از کمی مکث ادامه داد: "آن زن، مادرم بود". حاضران شروع به خندیدن کردند و استاد سخنان خود را ادامه داد... - - - به همراه همسرش به یک میهمانی نیمه رسمی دعوت شد. آن مدیر از جمله افراد پرکار و تلاشگر سازمان بود که همیشه خدا سرش شلوغ بود. او خواست که خودی نشان داده و در جمع دوستان و آشنایان با بازگو کردن همان لطیفه، محفل را بیشتر گرم کند. لذا با صدای بلند گفت: "آری، من بهترین سالهای زندگی خود را درآغوش زنی گذرانده ام که همسرم نبود!". همانطوری که انتظارمیرفت سکوت توام با شک همه را فرا گرفت و طبیعتا" همسرش نیز دراوج خشم و حسادت بسر میبرد. مدیر که وقت را مناسب میدید، خواست لطیفه را ادامه دهد، اما از بد حادثه، چیزی به خاطرش نیامد وهرچه زمان گذشت، سوءظن میهمانان نسبت به او بیشتر شد، تا اینکه بناچار گفت: "راستش دوستان، هرچی فکر میکنم، نمیتونم بخاطر بیارم آن خانم کی بود!". نتیجه اخلاقی: Don"t copy; if you can"t paste
[ سه شنبه 90/2/6 ] [ 5:33 عصر ] [ دو دختر ]
|
|
[ طراحی : جــــــــــوک نــــــــــت ] [ Weblog Themes By :sio.parsiblog.com ] |