امروز بعد از یک ماه و اندی کار مداوم و طاقت فرسا پس از پایان شیفت رفتیم که حالی به بدنمان برسانیم نه آقا اگر فکر می کنید حال ما از نوع خوردن.....یا کشیدن....یا نوشیدن..... و غیره باید عرض کنم که خیر سخت منحرف هستید."ما کلا نشعه ی طبیعتیم آره قربون داداش"
بعله رفتیم و خندان و شادان خودمان را رساندیم به ماسازور که هر چند یکبار نقشی در حال رساندن به بدن ما دارد و از آنجایی که ما بدون وقت قبلی رفته بودیم و از آنجایی که ساعت هشت شب تازه به مکان مذکور رسیده بودیم تا این عملیات حال رسانی به اتمام برسد یک سه چهار ساعتی طول کشید .چه دردسرتان بدهم از آنجا که بیرون آمدم رفتیم به یک سوپرمارکتی که مخصوص خارجی هاست و می شود اکثر مواد غذایی مورد نیاز خارجی ها که در فروشگاههای معمول کمتر پیدا می شود را از آنجا تهیه کرد .مشغول نگاه کردن به محصولات و پیدا کردن وسایل مورد نیازم بودم که یک آقایی آمد و خیلی مودب سلام کرد و پرسید اهل کجایی .من هم تنها به جواب سلام اکتفا کردم . دوباره پرسید اهل کدام کشوری ؟ گفتم :ایران.
در همین حال هم قفسه ها را برای پیدا کردن ماکارونی و تن ماهی"شام شب" جستجو می کردم .
این بنده ی خدا هم دنبال من راه می رفت .من هم که کمی ترسیده بودم خودم را جلوی باجه ی خانم فروشنده رساندم و ایستادم بلکه ایشان انصراف بدهد و برود .نخیر آقا گیر داده بود سه پیچ!!!
گفت من دکترم و من هم گیج و حیران نگاهش می کردم و سکو تــــــــــــــــــــــــــت
دوباره گفت تو الان داری با یک دکتر صحبت می کنی!!!! خلاصه از ما انکار و اون اصرار بلاخره من خودم را سرگرم صحبت با فروشنده کردم و یکی آمد دست این بنده ی خدا را کشید و برد از مغازه بیرون .
از فروشنده پرسیدم :چش بود این؟گفت: سرخوش بود یا خجسته یا ...
تاره دوزاری ما آنموقع افتاد"عجب ضرب المثل باحالی یادتونه انگار یه قرن پیش استفاده می کردیم از دوزاری"
خلاصه از سوپری بیرون آمده نیامده دیدم یک آقایی خجسته تر از آن آقا چسبیده به یک آقای دیگر"البته او دیگر خجسته نبود یا کمتر خجسته بود" . دارد زارزار مثل ابر بهار گریه می کند و حرف میزند آقا چشمتان روز بد نبیند تا ما را دید از آن آقایی که بهش چسبیده بود و طرف داشت خودش را می کشت که از خودش جدایش کند و موفق نمیشد کنده شد و با سرعت هزار بسوی من دوید و من هم با سرعتی مافوق هزار به سوی فروشنده ی سوپر مارکت !!!!
بله آقا آن موقع به این نتایج ارزنده رسیدم که اولا حال به بدن را موکل کنم به ساعتی قبل از ساعات تردد خجسته حالان و دیر وقت بیرون از خانه نباشم
دوما یک مشت به شکمم بزنم و همین طور قید ماکارونی با سس تن ماهی را .
سوما از مناطق خجسته خیز عبور و مرور نکنم.
"آن منطقه به شدت خجسته خیز است"دلیلش هم کثرت هتلها و وجود خارجی ها و خجسته دلان ارجمند.
یک نصحیت هم به خانمهای فوق العاده محترم کنم که همیشه یک بادی گارد محترم از جنس مرد نظیر پدری برادری همسری نامزدی . بالاخره وقنی یک خانوم محترم می خواهد تا دیروقت بیرون باشد تنها نباشد بهترست دیگر.
قدر مملکت خودمان را بدانیم به خدا!
و مهمتر از همه این که یک جایی خواندم یا حدیثی بود روایتی ..یادم نیست اما به خاطر دارم مظمون را که: اگر می خواهی در مظن اتهام کسی قرار نگیری خودت را در موقعیت آن قرار نده. مثلا دوستی هست که همه لابالی می شناسندش خوب دوستی با این فرد اجازه ی برچسب زدن به تو را هم می دهد.گرفتید؟ "بابا چرا منو تو این موقعییت قرار میدین"
خودم هم نفهمیدم چی شد!
تا بعد یا حق
راستی امروز با عزیزی در ایران صحبت کردم و صدایی که چون قلبش مهربان بود و گیرا .باید ثبتش می کردم قبل از این که ذوق مرگ شوم.