☻☺♫♪ دو دخـــــــتـــر ♣ ♠ دل نوشته های دو دختر و مطالبی دخترونه
| ||
تبلیغات متنی |
سلام دوستای گلم.امیدوارم خوب خوب باشید.پست جدیدم یه داستان کوتاهه که خودم عاشقشم.خیلی اتفاقی دیدمش و خیلی ازش لذت بردم دوست داشتید بخونیدش و نظرتون رو واسم ارسال کنید. مادرم یک چشم نداشت. در کودکی براثر حادثه یک چشمش را ازدست داده بود. من کلاس سوم دبستان بودم و برادرم کلاس اول. برای من آنقدر قیافه مامان عادی شده بود که در نقاشیهایم هم متوجه نقص عضو او نمیشدم و همیشه او را با دو چشم نقاشی میکردم. فقط در اتوبوس یا خیابان وقتی بچهها و مادر و پدرشان با تعجب به مامان نگاه میکردند و پدر و مادرها که سعی میکردند سوال بچه خود را به نحوی که مامان متوجه یا ناراحت نشود، جواب بدهند، متوجه این موضوع میشدم و گاه یادم میافتاد که مامان یک چشم ندارد... [ پنج شنبه 90/1/18 ] [ 12:17 صبح ] [ دو دختر ]
دکتر شریعتی فقر میخواهم بگویم ...... فقر همه جا سر میکشد ....... فقر ، گرسنگی نیست ، عریانی هم نیست ...... فقر ، چیزی را " نداشتن " است ، ولی ، آن چیز پول نیست ..... طلا و غذا نیست ....... فقر ، همان گرد و خاکی است که بر کتابهای فروش نرفتهء یک کتابفروشی می نشیند ...... فقر ، تیغه های برنده ماشین بازیافت است ، که روزنامه های برگشتی را خرد میکند ...... فقر ، کتیبهء سه هزار ساله ای است که روی آن یادگاری نوشته اند ..... فقر ، پوست موزی است که از پنجره یک اتومبیل به خیابان انداخته میشود ..... فقر ، همه جا سر میکشد ........ فقر ، شب را " بی غذا " سر کردن نیست .. فقر ، روز را " بی اندیشه" سر کردن است ..
[ پنج شنبه 90/1/18 ] [ 12:17 صبح ] [ دو دختر ]
الو ... الو ... سلام
فرشته ساکت بود . بعد از مکثی نه چندان طولانی گفت نه خدا خیلی دوستت داره .مگه کسی میتونه تو رو
دوست نداشته باشه ؟
بلور اشکی که در چشمانش حلقه زده بود با فشار بغض شکست و بر روی گونه اش غلطید و با همان بغض گفت
: اصلا اگه نگی خدا باهام حرف بزنه گریه می کنما . . .
بعد از چند لحظه هیاهوی سکوت شکست :
ندایی در گوش و جان کودک طنین انداز شد : بگو زیبا بگو . هر آنچه را که بر دل کوچکت سنگینی می کند بگو
دیگر بغض امانش را بریده بود بلند بلند گریه کرد و گفت : خدا جون خدای مهربون خدای قشنگم می خواستم
بهت بگم تو رو خدا نذار بزرگ شم . . . تو رو خدا ....
شنید : چرا ؟ ولی این خلاف تقدیره . چرا دوست نداری بزرگ بشی ؟
آخهخدا من خیلی تو رو دوست دارم قد مامانم . ده تا دوستت دارم . اگه بزرگ شم نکنه مثل بقیه فراموشت
کنم ؟ نکنه یادم بره که یه روزی بهت زنگ زدم ؟ نکنه یادم بره هر شب باهات قرار داشتم ؟
مثل بقیه که بزرگ شدن و حرف منو نمی فهمن . مثل بقیه که بزرگن و فکر میکنن من الکی میگم با تو دوستم .
مگه ما با هم دوست نیستیم ؟ پس چرا کسی حرفمو باور نمیکه ؟ خدا چرا بزرگا حرفاشون سخت سخته ؟
مگه اینطوری نمیشه باهات حرف زد ؟!
خدا پس از تمام شدن گریه هیا کودک گفت : آدم محبوب ترین مخلوق من چه زود خاطراتش رو به ازای
بزرگ شدن فراموش می کنه
کاش همه مثل تو به جای خواسته های عجیب من رو از خودم طلب میکردند تا تمام دنیا در دستشان جا میگرفت .
کاش همه مثل تو مرا برای خودم و نه برای خودخواهیشان میخواستند . دنیا خیلی برای تو کوچک است . . . بیا
تا برای همیشه کوچک بمانی و هرگز بزرگ نشوی . . .
و کودک در کنار گوشی تلفن در حالی که لبخندی شیرین بر لب داشت در آغوش خدا به خوابی عمیق و شگفت
انگیز فرو رفته بود . . .
[ پنج شنبه 90/1/18 ] [ 12:17 صبح ] [ دو دختر ]
|
|
[ طراحی : جــــــــــوک نــــــــــت ] [ Weblog Themes By :sio.parsiblog.com ] |