☻☺♫♪ دو دخـــــــتـــر ♣ ♠ دل نوشته های دو دختر و مطالبی دخترونه
| ||
تبلیغات متنی |
داشتم میرفتم سمت شرکت که یه پوستر نگاهم رو به خودش جلب کرد. پیش خودم گفتم جای یه پیاده رو هنر از همون هایی که تو خیابون انقلاب گهگاه راه میندازن یا توی خیابون ولیعصر خالیه تا یه معبر هنری از مظلومیت و رنجی که مردم بحرین میکشند راه بندازیم! --------------------------------------------- پ.ن : اگر کسی میدونه چطوری میشه پیاده رو هنری تو خیابون انقلاب و ولیعصر راه بندازیم در همفکری دریغ نکنه ... هل من ناصر ینصرنی؟! [ شنبه 90/2/17 ] [ 4:41 صبح ] [ دو دختر ]
شنبه, 28 اسفند89, صبح ساعت نزدیکای نه آنیم بود که برامون کیک آ ساندیس آوردن. مام به خیالی اینکه اینها صبحانه س همگی خوردیم رفت پی کارش. صبحانه مونا خورده بودیم که خبردادن, آقای رمضانی گفتن : آماده بشین که نیم ساعت دیگه می خوایم بریم اروند. یه دو ساعتی طول کشید تا بالاخره راه افتادیم سمتی اروند. ماشینمون همون آمبولانس قبلی بود, سرعت رانندگیم که ماشالله, کمتر از 120 نمی شد. خب آژیری آمبولانسم حلاّلی مشکلاتی ترافیکی شهری بود. توو ماشین بودیم که جناب رمضانی , کُلتی خالیشونا دادن دستی برآبچا تا دستشون بیگیرن آ تجربه ی به دست گرفتنی کُلت را حداقل داشته باشن. من آ الهه هم که در حالتهای مختلفه باش چلق چلق عکس گرفتیم. بالاخره دم دمای اذونی ظهر رسیدیم کناری اروند. رسیده آ نرسیده وضویی گرفتیم آ کناری آب ایستادیم به نماز جماعت(حالی داد اساسی). رودی که مرز بود. مرزی بینی ایران آ عراق. اتفاقاتی زیادی اینجا افتادس آ شهدای بسیار نثار کردس... در حدی چند دقیقه-شاید نیم ساعتی شد- کنار اروند نشستیم. برآبچا رفته بودن با خان دایی , کناری اروند عکسی یادگاری بیگیرن. ولی من راسش حسرتی نیشستن کناری اروندا داشتم. صدای آب . نگاه به امواجش . . . برام بسیار آرامش بخش بود. باید زود برمیگشتیم , آخه بعد از کلی انتظار ظاهرا امروز بالاخره مهموندار میشیم. [ شنبه 90/2/17 ] [ 4:41 صبح ] [ دو دختر ]
این روزهای بهاری و با طراوت دارن کم کم تموم می شن، و من فقط به خاطر اینکه با بیرون رفتن و قدم زدن بیشتر حرص می خورم و فقط به گناه می افتم، کنار کامپیوترم نشستم....!!! [ شنبه 90/2/17 ] [ 4:40 صبح ] [ دو دختر ]
|
|
[ طراحی : جــــــــــوک نــــــــــت ] [ Weblog Themes By :sio.parsiblog.com ] |